هم سلولی...
صادقانه بگویم این روزها با خودم با هوایم مدام ستیز میکنم شیطان انگار در کمین روحم نشسته منتظر لغزشی از من انگار دارم فراموش میکنم حوایم را هوا غالب شده بر ذهنم من که روزی پند می دادم اکنون اکنون باید امتحان شوم این روزها دلم خدا می خواهد ویک سیلی که داغ کند صورتم را من که روزی از زنگار قلب ها می گفتم حالا قلب خودم فریاد میزند هوا را... نمی دانم به کدامین صورت فروختم سیرتم را... اری راست گفت مرشد هر که نزدیک تر امتحانش سخت تر من که روزی از گرگ ها و روباه ها می نالیدم حالا خفاش شبم اهای لعنتی ارام گیر درست که تن ها هستم اما خدا زیر چشمی مواظب است او خنده ها واخم هایش فرق دارد گریبان میگیرد از نفس ها خدایا امشب در این تاریکی شب در وحشتم از هوا نجات می خواهم بیا نگذار قلبم/ذهنم/روحم/جسمم پر از خالی شود خدا یا بگیر تو دستم را بگیر من معلق ماندم در هوا مگذار طوفان به سرزمین نامردمان برد مرا خدایا می شود امشب نه هر شب در اغوش تو باشم من فقط تو را دارم مهربانا بیایم؟
نظرات شما عزیزان: